Sunday, August 10, 2008

این آدمهای معمولی


یه بشقاب برنج و اضافه کاری
سبد گوجه رو پرت کرد یه طرفی و به سمتم اومد .
- اقای مهندس یه بشقاب برنج هست من بخورم . بخدا تا 10 شب گوجه می ریزم .
یه نگاه به ساعت کردم ، هنوز 2 ساعت از وقت ناهار نگذشته بود که اسماعیل همچین خواهشی داشت .
- اسماعیل اگه حالت خوب نیست بگم حسین بیاد گوجه بریزه و تو برو خونه
با ترس یه قدم عقب رفت و بلند بلند گفت :
- نه بابا ! خسته چیه ! من گشنم .
- آهان ! امروز ناهار برنج نبود تو سیر نشدی ! اخه رشتی تو اگه یه روز بهت برنج ندن میری که .
- ها . اخه بدون برنج آدم سیر نمیشه . از نون شب مهمتره برنج .
و بعد خنده ای کرد و دندون های چند ماه مسواک نکرده اش معلوم شد
آشپز رو صد کردم و گفتم اگه از برنج دیروز چیزی مونده بده اسماعیل بخوره . اون هم اشاره کرد که هست .
10 دقیقه هم نشده بود که اسماعیل با چشمایی که برق می زد از آشپز خونه در اومد و در حالی که با دستای بازش به ساعت ده اشاره می کرد به سمت حسین که داشت جای اون گوجه خالی می کرد رفت .