Wednesday, September 27, 2006


سفره ما
اين سفره ما بود که همه توش بودند
پدرام بود . امير بود . اون عقاب بلند بالا که روي سر ما دور مي زد هم بود . آب توي دبه سرکه بود . خاک توي آب و غذا بود . نان بود و ما همه مي دانيم که « مهم ترين چيز تو کوه نونه !» باد بود که مي وزيد و ما رو مجبور مي کرد که بنشينيم و غذا بخوريم . آفتاب بود و او هم بود که ما را و سفره ما را نظاره مي کرد و به خود آفرين مي گفت
امروز سالها مي گذره و من فکر مي کنم به برکت همان سفره هاي پر نعمت ، همان ياران و دوستان پاک و همان خداي بالاي سر ، هنوز هم سفره ما پر برکت است . هنوز هم باد مي خواهد بوزد در سفره ما اگر پنجره ها را باز کنيم . هنوز هم آفتاب مي خواهد بتابد بر سفره ما اگر سقف خانه ما از جنس آسمان بشود ، هنوز هم آب و خاک در سفره ما مي آيند و هنوز هم ما همه باور داريم که « مهم ترين چيز در زندگي نونه » . امروز در سفره گاهي امير مي آيد و چيزي مي خورد براي همين است که گاهي غذاي ما کم مي آيد
از چند روز قبل پدرام هم به سفره ما آمد بايد به نازي بگويم که غذا را بيشتر کند تا به همه غذا برسد
الهي گاهي ، نگاهي به سفره ما بانداز

3 comments:

Anonymous said...

garmo zende bar shenhaaye tabestaan...zendegi raaa......
bedrood khaham goft...

garmo zen.....

Anonymous said...

ایشالا سفره تون همیشه پربرکت و دلتون گرم باشه!

Anonymous said...

سلام با اجازه، اين عکس رو تو وبلاگ جديدم گذاشتم و با تاثير از مطلبتون یه چیزی نوشتم.
یا علی