Tuesday, November 14, 2006

چاي خوب

سماور نفتي قديمي مادر رو روشن کرد . تو قوري قديمي مادر يکم چاي خشک ريخت و گذاشت کنار سماور تا آب سماور جوش بياد و همين طور خيره به قوري موند
اولين باري بود که « تو »‌ رو ديده بود ، گرمش شده بود وآروم و قرار نداشت
فقط يه استکان چاي خوش دم مي تونست آرومش کنه !
صداي قل آب تو سماور مادر به خودش اومد ، قوري ر وبرداشت که بگيره زير سماور اما ياد حرف مادر افتاد
- با آبي که داره مي جوشه نميشه چاي خوب دم کرد ، بذار اول آب آروم بگيره بعد چايي دم کن
زير سماور رو کم کرد و بعد از يه مدت که آب آروم گرفت چايي دم کرد
هنوز نسبت به « تو» احساس دوگانه اي داشت ، هنوز آروم قرار نداشت
چاي که حاضر شد يه استکان يه رنگ براي خودش ريخت
عجب چايي شده بود
تلخي چاي تا مغز سرش هم رفت و آرومش کرد حالا مي دونست که چه احساسي نسبت به « تو» داره
عکاس : علک
مکان : دربند

1 comment:

Anonymous said...

مثله اینکه داستان خواستگاریه! چه داستان خوبیه ... من که هی می خواستم ببینم آخرش چی میشه ... فقط اگه علک نويسنده باشه! یه خورده جور در نمیاد!!! فقط یه خورده ... اونم مهم نیست ... بی خیال ... فقط رنگ و داشته باش